Feeds:
نوشته
دیدگاه

سرسره

دوست دارم جایی کار کنم که فاصله‌اش تا خونه‌ام حدود نیم ساعت الی یک ساعت باشه و اون مسیر رو توی نوعی از قطار باشم. احتمالا بهترنیش اینه که از خونه یه سرسره‌ای باشه که بشینی توش و تورو بندازه توی یک واگن قطار و بعدش بری تا برسی به جایی که باید. توی این مدت می‌تونی به کارهای اون روزت فکر کنی و بعضیاش رو که جا مونده راست و ریست کنی. یا شایدم یه توئیتری چک کنی، کتابی بخونی، فیلم گربه‌ای ببینی، یا هرکار دیگه‌ای که قرار باشه تو رو وارد فضای جدی‌تر بیرون بکنه. از اینکه سریع و بدون مقدمه وارد کار اصلی بشم خوشم نمیاد. مغزم دیر لود میشه. مقدمه همیشه برام مهمتر از خود داستان بوده. اگه خوب باشه میشه به اصل کار هم امید داشت، خوب نباشه هم که اصل کار حتما می لنگه. تو غذاها هم پیش‌غذا و نوشیدنی رو خیلی بیشتر دوست دارم تا غذای اصلی. یه جور آیین ورود یا ورود آیینی یا فرهنگ برهنگی. توی قطار خیلی واسم مهم نیست که بشینم یا وایسم. مهمش اینه که تکون نداشته باشه. دست و کله آدما تو حلقت نباشه. دائم دچار مماس‌های خواسته و ناخواسته نشی. دایم تلفن حرف زدن‌های اطرافیان توی گوشت نباشه. و همین. وقتی هم که رسیدی سرسره برعکسی باشه که تو رو بندازه سر کارت.

برای راه برگشت ایده سرسره رو باید انداخت تو زباله دونی. راه برگشت باید کمی راه رفتن هم توش باشه.

پسا واقعه

این روزها دوره پسادفاع رو سپری می‌کنم. احتمالا اگه چند سال پیش بود باید می‌گفتم دوره فوق‌دفاع. اون موقع ها هنوز پیشوند پسا اینقدرها متداول نبود. مثلا می‌گفتند طرف فوق‌دکترا داره. یعنی مدرکی بالاتر از دکترا که در دوره مدرک‌گرایی بشه باهاش باقی دکتر مهندس‌های جمع رو منکوب کرد. پیشوند پسا ولی برتری خاصی نمیاره. بیانگر ادامه همون زگهواره تا گور در دانشگاه موندنه و البته بدون اینکه مرتبه عرفانی-معنوی‌ات اضافه بشه. دوره پسادفاع می‌تونه دوره لذت‌بخشی باشه. ولی مثل همه دوره‌های لذت‌بخش دیگه می‌تونه به راحتی به گا بره. چون احتمالا هم خودت و هم باقی آدما ازت انتظار دارن حالا که فلک را سقف گشاییدی، بعدش می‌خوای چه غلطی کنی؟ آیا تونستی کرانه‌های علم را تکون بدی؟ اگه دادی پس کو؟ به قول شیخ مهدی دوتاشو بگو! چجوری قراره از توش پول دربیاد؟ و هزاران سوال نسبتا درست و اکثرا آزاردهنده دیگه. چاره‌ای داره؟ فکر کنم نه. هیچ‌وقت همه‌چی باهم مهیا نیست.

مشت‌زن خسیس

همیشه در مواجهه با آدم‌هایی که توی خیابون از من پول می‌خوان دست‌پاچه میشم. تصمیم اینکه پولی بدهم یا نه، هربار انرژی ازم می‌گیره. گاهی پول می‌دم. وقتی هم که می‌خوام پولی ندم، دلیل آوردنش بازهم کار سختیه. بگم ندارم؟ بگم همراهم نیست؟ بگم نمی‌خوام بدم؟ بگم ببخشید و راهم رو بکشم و برم؟ همه‌اش سخت است و آسوده نیز هم. راهکار جدیدی که بهش رسیدم خوش و بش کردن با پول خواهانه. توی رم بیشتر متکدی‌ها جای مخصوص خودشون رو دارند. از خونه که میرم بیرون، دقیقا می‌دونم چه کسی سر کدوم گذر ایستاده. با بیشترشون سلام و علیکی راه انداختم. با یکی شون که کلاه دردست جلوی سوپر مارکت وامیسته، از همه بیشتر رفیقم. هر روز صبح مشت هامون رو بهم می‌زنیم. برای من بهترین راه مواجهه همینه. نمی دونم اون چی فکر می‌کنه. احتمالش هست که همه اینها برای اون یه معنی داشته باشه: دلقک بازی‌های یک خسیس.

نتایج اقتصادی اعتراضات

به نظر می رسد اعتراضات چند روز گذشته فروکش کرده. سوال اینجاست: نتایج اقتصادی این اعتراضات چه خواهد بود؟ قبل از وارد شدن به بحث اصلی، باید گفت که اصولا جدا کردن نتایج یک رخداد از دیدگاه اقتصادی و سیاسی چندان درست نیست. اقتصاد و سیاست برهم اثر متقابل دارند و صحبت کردن از یکی بدون دیگری اصولا معنای چندانی ندارد. با این توضیح، سعی می کنم چندتا از نتایج این اعتراضات را (که ظاهری اقتصادی دارند) شرح دهم:

بنزین: گروهی معتقدند یکی از جرقه های اعتراض مربوط می شد به بودجه ای که دولت به مجلس ارائه کرد. بودجه ای که هرچند تفاوت هایی با بودجه های سالهای گذشته داشت اما این تفاوت ها آنقدرها بزرگ نبود. اما به هر حال دو گروه اصلی سیاسی کشور، هر کدام روی یکی از وجوه بودجه مانور بیشتری دادند. اعتراض اصلی طرفداران دولت به بودجه نهادهای مذهبی/ایدئولوژیک نظام بود که جزئیات آن در جدول ۱۷ ذکر شده بود. مخالفین دولت هم بیشتر به افزایش قیمت حامل های انرژی و بنزین اعتراض داشتند. هنوز نمی دانیم معترضان چند روز اخیر چه کسانی بودند و به چه طبقه و پایگاه اجتماعی تعلق داشتند. اما چون اولا بیشتر اعتراضات در شهرهای کوچک اتفاق افتاد و همچنین رهبری و همراهی مشخصی در بین طبقه متوسط نداشت، شاید بتوان اینطور فرض کرد که اکثریت معترضان متعلق به طبقات محروم جامعه بودند. با قبول این فرض، شاید بتوان اینطور نتیجه گرفت که اگر قرار باشد از بودجه ناراضی باشند، بیشتر نارضایتی آنها از افزایش احتمالی قیمت ها بوده باشد. دولت (و مجموعه حاکمت) هم احتمالا چنین فرضی را بیراه نمی داند. بنابراین به نظر می رسد افزایش قیمت سوخت (آنطور که در بودجه پیش بینی شده) محقق نخواهد شد. تقریبا اشتراک نظر بالایی بین اقتصاددان ها وجود دارد که قیمت سوخت در ایران پایین است و این پایین بودن به طرق مختلف برای کشور مفسده انگیز است. اما احتمالا سیاست گذاران بازهم کار خودشان را می کنند. دولت عقب نشینی می کند و آب و برق و بنزین آنقدر که باید گران نخواهد شد. نظر من: کاش دولت عقب نشینی نکند. کاش مجلس و شورای نگهبان همراهی کنند.

موسسات مالی و صندوق های قرض الحسنه: به نظر می رسد یکی دیگر از دلایل اعتراض، وضعیت تیره و تار این موسسات است. هنوز تعداد زیادی از بدهکاران به اصل سرمایه خود نرسیدند. این وضعیت به خصوص در برخی استان ها (مانند خراسان) همه گیرتر بوده است. دولت سعی کرده طلب بسیاری از بدهکاران خرد را تسویه کند (بدهکاران زیر ۱۰۰ میلیون تومان). اما تا قبل از این اعتراضات تصمیمی برای تسویه بدهکاران بزرگ نداشت. پیش بینی می شود دولت برای کاستن از میزان نارضایتی ها، همین روند را ادامه دهد. اما بعید است پول کافی برای تسویه مبالغ بزرگتر داشته باشد. البته این دولت هم می تواند راه ساده قرض گرفتن از بانک مرکزی را انتخاب کند. اما از آنجاییکه دولت نمی خواهد کنترل تورم از دستش خارج شود، چنین کاری هم عملا منتفی است.

بیکاری: به درستی گفته شد، و آمار و ارقام هم موید آن است که در بیشتر شهرهایی که اعتراضات در آنها صورت گرفت، نرخ بیکاری بسیار بالاست. آیا دولت راهی برای کاهش میزان بیکاری در این شهرها (وبه طور کلی در کل کشور) دارد؟ جواب مثبت است اما متاسفانه چنین راهی طولانی است. کشور نیاز به اصلاحات اقتصادی و افزایش سرمایه گذاری داخلی و خارجی دارد. و می توان پیشبینی کرد که متلاطم شدن فضای سیاسی کشور کمک زیادی به این وضعیت نمی کند.

نتیجه: نتیجه اعتراضات قطعا به نفع کلیت وضعیت اقتصادی نیست.

هرچه تا اینجا گفته شد را می توان ریخت در سطل زباله، مخصوصا نتیجه آخر را. سوال اصلی نباید این باشد که اعتراضات مردم برای اقتصاد مملکت خوب است یا نه. مثل این می ماند که کسی تب کرده و در رختخواب افتاده و نمی تواند کار کند. معلوم است که بیماری و تب و لرز به ضرر آن فرد بیمار است. سوال این است: چه کار کنیم تا وضعش بهتر شود؟ چرا مردم دست به شورش می زنند؟ چرا نرخ بیکاری بالاست؟ چرا بعد از این همه سال هنوز تبعیض (و مهمتر از آن، احساس تبعیض) در جامعه وجود دارد؟ در مطلب قبلی گفتیم که یکی از مهمترین دلایل این اعتراضات تلاقی نیازهای اقتصادی با نبود آزادی های اجتماعی است. چرا برای مردمان ایذه باید این احساس وجود داشته باشد که حکومت پول خود را به جای صرف کردن در شهرشان، صرف سوریه و لبنان می کند؟ یا چرا موسسه مصباح یزدی سالیانه چند میلیارد پول می گیرد؟ البته بماند که نه پول خرج کردن در سوریه و لبنان لزوما اشکال دارد و نه پول موسسات مصباح و باقی موسسات اثر خاصی روی کلیت اقتصاد دارد. مهم اینها نیست. مهم این است که مردم ناراضی اند و باید فکری به حال آنها کرد. بله، اثرات کوتاه مدت این اعتراضات روی اقتصاد منفی است. اما اگر قرار باشد که حکومت تکانی بخورد، کمی آزادی های اجتماعی را بیشتر کند، کمی جلوی فساد را بگیرد، کمی از رفتار متکبرش کم کند و کمی با مردم رو راست تر باشد، این اعتراضات در بلندمدت به نفع مردم کشور خواهد بود.

گفتنِ اینکه معترضان چه کسایی بودند کار راحتی نیست. به ویژه برای منی که ایران هم نیستم. هرچند اگه اونجا بودم هم فرق چندانی نداشت. نهایت آدم هایی که میدیدم، همون حلقه دور و اطرافم بود: تهرانی های بالای خیابان انقلاب. از باقی شهرها هم چیز زیادی نمیدونم. با اینحال شاید بشه از همین مقدار اطلاعات کم هم نشونه هایی دید. مهمترینش اینکه بیشتر شلوغی ها در شهرهای کوچیک بود. جاهایی که احتمالا مردم از وضع زندگی شون ناراضی ترند. هم خشکسالی و هوای بد هست، هم بیکاری و مشکلات اخیر صندوق های قرض الحسنه و موسسات مالی. اینها یعنی فشار روزمره زندگی. آب و نان و هوا، هیچکدام به قدر کفایت نیست.

 

ولی همه اینها نه لزوما جدیدند و نه لزوما مختص ایران. وضع اقتصادی ایران سالهاست که همینه. کشورهای فقیرتر از ما هم فراوونند. کاری به جنگ زده های خاورمیانه ندارم. یکم اونطرف تر، کشورهای برآمده از هندوستان بزرگ: هند، پاکستان، بنگلادش و سریلانکا. سرانه تولید ملی اونجاها هنوز، بعد از این همه سال رشد اقتصادی، حدود یک سوم درآمد سرانه ایرانه. عدالت هم البته مهمه. اما وضعیت ایران از نظر عدالت اقتصادی هم اونقدرها بد نیست. نه که خوبه. اما به مدد درآمدهای نفت (یارانه ها) و بسیاری از شعارهای عدالت خواهانه برآمده از انقلاب ۵۷ (تحصیل رایگان و تاحدی بهداشت رایگان) از نظر عدالت اقتصادی هم جز بدهای دنیا نیستیم. پس مشکل کجاست؟ به نظرم مشکل اصلی نبود آزادیه. اینجا منظورم از آزادی، آزادی اجتماعیه، و نه سیاسی. مشخص تر؟ حجاب و عرق و ورق و پارتی! همین هایی که سالیانه میلیون ها ایرانی رو میکشونه به ترکیه و دوبی و تایلند. همین هایی که قشر متوسط به بالای جامعه، با پول و امکاناتشون بهش رسیدند. عرق شون رو می خورند، مسافرت خارجشون رو میرن، زن و مرد باهم اختلاط می کنند، کنار دریا آفتاب می گیرن، و همه اینها با صرف پول اضافی. تفریحات خارج از محدوده اسلام در ایران امروز بیشتر واسه پولدارهاست. حتی اگر اسم (مثلا) بدون حجاب دویدن را هم تفریح بگذاریم، بازهم قشر فرودست جامعه از اون محرومه. کارهایی که بیشتر جاهای دنیا مال همه ست. مثال فرضی: فرض کنید در مثلا چین یا روسیه دولت جلوی فروش و مصرف سیگار رو بگیره. فکر می کنید چه اتفاقی می افته؟ اونها که پول بیشتری دارن سیگارشون رو توی بازار قاچاق با قیمت بالاتر پیدا می کنن، یا مثلا میرن کره جنوبی تا دود و دمی کنن. قشر فرودست جامعه هم تنها تماشاگر غمگین این وضعیته. همینقدر احمقانه. توی ایران، قشر فرودست جامعه بزرگترین بازنده نبود آزادی های اجتماعه. حالا اینها رو بذارید کنار فشار اقتصادی. من که باشم شورش میکنم و توی شعارهام هم علیه اونجاهایی بیشتر فحش میدم که داره هویت ایدئولوژیک نظام رو نشون میده: مجموعه ای از حجاب و آخوند و غزه و لبنان.

والارض ومااقتصادنا

نرخ ارز همیشه یکی از مهمترین دغدغه‌های دولت و جامعه بوده است. همه نگرانند که قیمت دلار بالا برود (یا به قول اقتصادی‌ها نرخ برابری ریال در مقابل دلار کاهش یابد). چرا چنین است؟ در واقع چرا اولا باید نگران «افزایش» قیمت دلار بود؟ و ثانیا، چرا اصلا باید نگران «تغییرات» قیمت دلار بود؟ اینجا سعی می کنم جوابی دم دستی به این دو سوال بدهم.

چند سالی به عقب برگردیم. فکر کنم سال‌های ۷۸ یا ۷۹ بود که قیمت دلار به ۱۰۰۰ تومان رسید. هفته نامه شلمچه (یا سلف آن، جبهه)، که مسعود ده‌نمکی مدیرمسئولش بود، با بزرگترین فونت موجود در تحریریه همین را تیتر کرده بود. معنی پنهان در این تیتر این است که آقای خاتمی، گند زدید! و البته در چشم بیشتر افراد جامعه هم این گند بزرگی برای یک سیاست‌مدار است که قیمت دلار به یکباره افزایش یابد. این روند البته مخصوص شلمچه و خاتمی هم نبود. در همه این سال‌ها قیمت دلار می‌توانست برگ برنده یا بازنده‌ای برای هر سیاست‌مدار دیگری باشد… گذشته‌ها گذشته، با یک مثال برسیم به امروز.

فرض کنیم امروز قیمت دلار در بازارهای ایران ۴۰۰۰ تومان است. و فرض کنیم که امسال قرار است ۱۰ درصد تورم داشته باشیم. به این معنی که متوسط قیمت‌های سال آینده ۱۰ درصد از متوسط قیمت‌های امسال بیشتر شود. پس می‌توان انتظار داشت که قیمت دلار هم سال آینده باید ۴۴۰۰ تومان باشد. این فرض البته دقیق نیست چون تورم در آمریکا هم وجود دارد. ولی چون تورم آمریکا بسیار پایین است، می‌توان با کمی اقماض آن را صفر درنظرگرفت. با چنین ساده‌سازی‌ای (که چندان هم غلط نیست)، پس قیمت ۴۴۰۰ تومان برای دلار سال آینده هم تاحد زیادی درست است. حالا فرض کنیم که دولت به زور بخواهد قیمت دلار را پایین نگه دارد (مثلا ۴۲۰۰ تومان). چه اتفاقی می‌افتد؟ نرخ برابری تومان در مقابل دلار مصنوعا بالا نگه داشته می‌شود. حالا ببینیم چه اتفاقی در اقتصاد می‌افتد.

مثال اول. فرض کنیم کارخانه تولید حلواشکری هر بسته حلوا را ۱ دلار (معادل ۴۰۰۰ تومان) قیمت‌گذاری می‌کند. در اثر تورم موجود در اقتصاد ایران، سال آینده قیمت این بسته حلوا شکری قاعدتا باید ۴۴۰۰ تومان شود. حالا فرض کنیم که دولت قیمت دلار را روی ۴۲۰۰ تومان ثابت نگه می‌دارد. چه اتفاقی می‌افتد؟ کارخانه صادرکننده روی هر بسته حلوا ۲۰۰ تومان کمتر سود می‌کند. اگر همین روند چند سال ادامه داشته باشد، میزان سود کمتر و کمتر می‌شود تا جایی که دیگر اصلا صادر کردن به خارج برای کارخانه سودآور نیست و تمام محصول را وارد بازار ایران می‌کند. و این یعنی اینکه با ثابت نگه داشتن دلار دخل صادرات می‌آید.

مثال دوم. فرض کنیم امسال قیمت یک کیلو سیب تولید ایران ۴۰۰۰ تومان باشد. قیمت یک کیلو سیب مصری هم امروز ۱ دلار (معادل ۴۰۰۰ تومان) باشد. من مصرف‌کننده ترجیح می‌دهم برای حمایت از تولیدکننده داخلی سیب داخلی را بخرم. با وجود تورم ۱۰ درصدی در ایران، سال آینده قیمت همان سیب ایرانی باید کیلویی ۴۴۰۰ تومان شود و قیمت سیب مصری، با وجود دلار ۴۲۰۰ تومانی، می شود ۴۲۰۰ تومان. خب دیگه اینجا کمی هزینه وطن دوست بودن بالا می‌رود و من مصرف‌کننده می‌روم سراغ سیب مصری. و این هم یعنی اینکه با ثابت نگه داشتن دلار دخل تولیدکننده داخلی می‌آید و چراغ سبزی روشن می‌شود به واردات.

مثال‌های بالا فرضی بودند و می‌توان به جزئیات آنها ایراد وارد کرد. ولی کلیت‌شان درست است. از آن مهمتر، همه این اتفاقات تنها پس از گذشت یک سال بود. سخت نیست تصور (و محاسبه) اینکه پایین نگه‌داشتن مصنوعی قیمت دلار طی سال‌های طولانی چه بلایی سر تولیدکننده داخلی می‌آورد (و آورده) و چه فضای فراخی را برای واردکننده مهیا می‌کند (و کرده). سالهاست که یکی از چالش‌های اساسی بین چین و آمریکا دقیقا همین موضوع بوده، اما کاملا در خلاف جهت. آمریکا بارها و بارها گفته است که چین نرخ برابری یوان (واحد پول چین) را مصنوعا در مقابل دلار پایین نگه می‌دارد. توجه کردید؟ برعکس کاری که ما داریم در کشور می‌کنیم، چین قیمت دلار را مصنوعا «بالا» نگه می‌دارد. و آمریکا به شدت از این مساله شاکی است. چرا؟ چون پایین بودن یوان در مقابل دلار آمریکا باعث افزایش صادرات چین به آمریکا می‌شود.

البته پایین نگه داشتن قیمت دلار فوایدی هم دارد. مهمترینش ارزان بودن نسبی بسیاری از کالاهای وارداتی و افزایش سطح عمومی رفاه در اثر مصرف کردن این قبیل کالاهاست. اما از آن جایی که مصرف کننده عمده کالاهای وارداتی قشر مرفه جامعه هستند، عملا همین گروه متنفع اصلی پایین بودن قیمت دلار هستند و نه عموم جامعه و نه قشر فرودست جامعه.

سوال اینجاست: آیا سیاست‌مداران ما این داستان‌ها را نمی‌دانند؟ احتمالا می‌دانند. پس چرا همچنان اصرار دارند که قیمت دلار بالا نرود؟ به دلایل سیاسی. به خاطر اینکه از دیدن تیترهای بزرگی، شبیه تیتر هفته نامه شلمچه، می‌ترسند.

روزهای گذشته، در تويیتر، بحث مفصلی درگرفت درباره اینکه ایران بهتره یا خارج. با اینکه این موضوع تکراریه، ولی باعث نمیشه که از داغ بودنش کم بشه. شاید یه دلیلش این باشه که آدم‌های که خارج از ایران زندگی می‌کنند خاصیتی سیال دارند. هر سال به تعدادشون اضافه میشه و اون جدیدی‌ها هم دارند دغدغه‌های خودشون رو مطرح می‌کنند. بگذریم.

داستان از این قراره: یه گروهی که توی تويیتر بهشون میگن «جزیره ثبات»ی‌ها، اینجور استدلال می‌کنند که ایران اونقدرها هم جای بدی برای زندگی نیست. یه سری مشاهده هم پشت هم ردیف می‌کنند که مثلا سیستم بهداشت و درمان توی آمریکا فلان‌طوره و هزینه تحصیل توی انگلیس بهمان‌طور. از طرف دیگه، یه گروه دیگه‌ای هم هستند که میگن وضع ایران در مقایسه با خارج خیلی داغونه. این گروه بیشتر با آمار و ارقام سروکار دارند. مثلا نشون میدن که سرانه درآمد ایران نسبت به بیشتر کشورهای غربی خیلی پایینه. همینطور باقی شاخص‌های اقتصادی. وسط جروبحث این دو گروه، یکی از جزیره ثباتی‌ها توئیت کرده بود که «مساله اينه كه ايرانيان توئيتر نمی‌خواهن دقيقا مثل يك كشور ديگه باشيم. گلچين مي كنند چيزي كه واقعا لايقش‌اند :)) سيستم آموزشي فنلاند، خدمات اجتماعي نروژ، نظم اداري ژاپن، ثبات اقتصادي آلمان، آب و هواي شرق آمريكا(قشلاق)، كوهستان آلپ (ييلاق)، نظام مالياتي هنگ‌كنگ، ارزاني مكزيك و…». این گفته هرچند رگه‌های از واقعیت داره، ولی با همین فرمون میشه اینطور هم استدلال کرد: «مساله اينه كه ايرانيان توئيتر نمی‌خواهن دقيقا ایران رو با یک کشور پیشرفته مقایسه کنند. بدی‌ها رو گلچين مي كنند و کلیت ایران رو با همون بدی‌ها مقایسه می‌کنند :)) گرون بودن و در دسترس نبودن سيستم آموزشي انگلیس، خدمات اجتماعي داغون آمریکا، ساعت کار بالا و طاقت فرسای ژاپن، فساد و مافیابازی ایتالیا، سرمای کانادا، مالیات کمرشکن فرانسه و …». و همینطور که معلومه این جنس استدلال‌ها خیلی چفت و بست محکمی نداره.

به نظرم دوتا چیز رو باید خیلی واضح بیان کرد: اول اینکه، وضع اقتصادی مردم کشورهای پیشرفته (خیلی عام اگه بخوام بگم: کشورهای غربی) از وضع اقتصادی ایرانی‌ها بهتره* (پایین توضیح میدم چرا). دوم اینکه، آیا رضایت از زندگی فقط به اون عوامل اقتصادی مربوطه؟ جواب این سوال خیلی شخصیه و برای آدم‌های مختلف، متفاوته. ولی اگه جواب سوال بالا مثبته، پس بدون شک غرب، نسبت به ایران، جای بهتریه. این همه هم دست و پا زدن و آسمون به زمین دوختن نداره. ولی اگه برای یه آدمی، جدای از مسایل اقتصادی، مسايل دیگه ای هم وجود داره که باعث افزایش رضایتش از زندگی میشه (چه جمله بلندی شد، شرمنده)، خب، اگه هست، می تونه روی خوبی یا بدی ایران نسبت به خارج بیشتر تامل کنه. من هنوز بعد از ۹ سال زندگی در خارج جوابی به سوال بالا ندارم. برای من خوبی‌های ایران اینهاست: کشور خودمه. خارجی به حساب نمیام. با زبان مادری خودم با آدما حرف می‌زنم. مامان و بابام اونجان. اون جامعه رو بهتر می‌شناسم. راحت تر با آدم‌هاش اخت پیدا می‌کنم. و الخ. با درنظر گرفتن همه این سوال‌ها و جواب‌هاست که باید انتخاب نهایی رو کرد. جواب این سوال هم به تعداد تصمیم‌گیرنده‌های این سوال متفاوته.

*کلی شاخص برای مقایسه سطح پیشرفته بودن کشورها وجود داره. مهمترین‌هاش این دوتاست: شاخص سرانه درآمد ملی و شاخص توسعه انسانی که به راحتی میشه تفاوت ایران رو با کشورهای پیشرفته جهان دید. ولی اگه به شاخص‌ها اعتماد ندارید، یه مثال می‌زنم که خیلی دقیق نیست ولی قابل لمسه. فرض کنیم سختی پیدا کردن کار توی ایران و ایتالیا مثل هم باشه. یعنی مثلا یه آدمی که دبیرستانش تموم شده حتما بعد از ۱ ماه جستجو یه کار دم‌دستی پیدا کنه که حداقل دستمزد رو هم خواهد داشت. حداقل دستمزد تو ایران حدود یک میلیون تومنه. توی ایتالیا حدود ۱۰۰۰ یورو. حالا فرض کنیم این بابا می‌خواد بره یه کیلو گوشت خیلی معمولی گوساله بگیره. قیمت یه کیلو گوشت تو ایران حدود ۴۰ هزار تومنه. یعنی با حقوق یک ماهش می‌تونه ۲۵ کیلو گوشت بگیره. بریم ایتالیا. قیمت همون گوشت تو ایتالیا حدود ۸ یوروئه. یعنی با حقوق یک ماهش می تونه ۱۲۵ کیلو گوشت بگیره. عددها رو مرور کنید: ۲۵ کیلو در مقابل ۱۲۵ کیلو. یعنی کارگر ایتالیایی ۵ برابر بیشتر می‌تونه گوشت بخوره. میشه همین روند رو برای بیشتر مواد غذایی نشون داد. البته قیمت یه چیزایی تو ایران از ایتالیا ارزون تره. مهمترین‌هاش خونه‌ست و سوخت. البته اگه کسی حوصله داشته باشه می‌تونه بگرده این مخارج رو ریز به ریز پیدا کنه و تفاوت‌ها رو ببینه. ولی خب یه سری آدم هم هستند که کارشون اصلا همینه. میشینن همه این قیمت‌ها رو درمیارن و نتیجه کارشون میشه یه سری شاخص اقتصادی. یکی از بهترین‌هاش اینه: شاخص تولید ناخالص داخلی بر حسب برابری قدرت خرید. این مثال رو زدم که بگم با اینکه این قبیل شاخص‌ها وحی منزل نیستند، ولی تاحد خوبی تفاوت‌ها رو نشون میدن.

سر خط خبرها پر شده از رنکینگ کشورها در موضوعات مختلف: شادترین‌ها، مفیدترین‌ها، مفلوک‌ترین‌ها، فاسدترین‌ها، و ترین‌ها و ترین‌های دیگر. لیست هم معمولا اینطوری مرتب می‌شود: بهترین ها معمولا از آنِ چندتا کشور ترو تمیز اروپای شمالی است، بعدش آمریکا و کشورهای کر و کثیف اروپایی. بعد یهو هیچ خبری از هیچ جا نیست تا میرسه به ته لیست که ماییم و موج سودا اون ته لیست تنها. خبری خوشحال کننده برای مدافعین و مخالفین وضع موجود. هردو گروهْ خبر را بُلد می‌کنند: مخالفین وضع موجود برای نشان دادن داغونی (و طبعا درست نشدنی بودن) اوضاع مملکت. مدافعین وضع موجود (یا سفیدنمایان بی جیره و مواجب) هم برای نشان دادن بی‌طرفی نهادهای ناظر و رسانه های غرب و استکبار. هر دو گروه خوشحال.

آدم عاشق دسته‌بندی (categorizing) است. همه چیز و همه کس را می خواهد در دستهه‌ای بگنجاند. بعد از آن هم نوبت رده بندی است. باید بفهمد این بهتر است یا آن. هم با آدم‌ها این کارها را می کند، هم با کشورها، و هم با تاریخ. باید تکلیف همه‌کس و همه‌چیز و همه‌جا را مشخص کرد. باید بر تردید فائق آمد. نمی‌شود هم این خوب باشد هم آن. یکی باید بهتر باشد. جایی باید بدتر باشد. تا اینجای کار ایرادی نیست. لذتی نهفته هم در آن وجود دارد. ایراد کار «باور» به همان دسته‌بندی‌های الکن است. ایران، فی المثل، از مالدیو بهتر است یا بدتر؟ از چه نظر؟ از دید کی؟ ناظر و معیار باید انسان سفیدپوست غربی باشد؟ نباشد؟ اگر باشد کدامشان؟ اگر نباشد کی باشد؟ انسان شرقی باشد؟ رهبر انقلاب باشد؟ یک «نهاد بین المللی مستقل ناظر به حقوق بشر» باشد؟ کدامشان؟ و این سوال‌ها می تواند تا ابد ادامه داشته باشد. برای همین است سفارش من به شما دبستانی‌ها این است که دسته‌بندی کنید و رده‌بندی کنید و خوشحال باشید اما خیلی خودتان را و نتایج‌تان را جدی نگیرید.

Where has human connection gone

چد وقت پیش تجربه عجیبی در زندگی‌ام اتفاق افتاد که هنوز تاثیرش روم باقی مونده. بعد از چند ساعتی پیاده‌روی همراه با مجتبی روی یکی از سکوهای سیمانی شهر نشسته بودیم که حواسمون به اتفاقی جلب شد که تا اون موقع ندیده بودمش.

آدمهایی روی زمین نشسته بودند. بعضی هاشون تنها بودند و بعضی‌های دیگه دوبه‌دو روبه‌روی هم نشسته بودند. دور و ورشون بسته بود، با نشونه‌هایی که روی زمین کشیده شده بود. روی پلاکاردی که کنار محوطه شون نصب شده بود نوشته بود «ارتباط آدمها به کجا رفته است؟» و پایین‌تر نوشته بود که هرجا که خالی بود و دوست داشتید، روی زمین بشینید و چند دقیقه‌ای در سکوت به چشم‌های طرف مقابلتون نگاه کنید. کمی با مجتبی نگاهشون کردیم و بعدش تصمیم گرفتیم که وارد بازیشون بشیم.

رفتم جلوی زن میانسالی که روی زمین نشسته بود. پرسیدم «می تونم ملحق بشم؟» سری به نشونه تایید تکون داد. روی زمین نشستیم و به چشم‌هاش نگاه کردم. ثانیه‌های اول سخت بود. خیله سخته که بشینی و توی چشم غریبه‌ای زل بزنی که چیزی ازش نمی‌دونی. نگاهش سنگین بود. با صورتی نه جدی، نه خندون و نه هیچ حس دیگه‌ای. برای من هم سخت بود. تجربه اعتماد به نفس سرکوب شده مهاجر خاورمیانه‌ای در اروپا دست و پام رو می‌بست. اینکه پلک نزنم و صاف توی چشماش نگاه کنم. اما استمرارش توی نگاه کردن من رو هم به نگاه کردن متقابل واداشت. چند دقیقه‌ای که گذاشت راحت‌تر شدم. بی‌وقفه نگاش کردم. لبخند زدم. صورتش تغییری نکرد. باز هم همونطور نگاهم می‌کرد. احساساتم بالا و پایین می‌شد. گاهی از اینکه بهش زل می‌زدم معذب می‌شدم. معذب از اینکه نکنه با فشار نگاهم ناراحتش می‌کنم. توی همین فکرا بودم که لبخند زد. این دفعه من جواب لبخندش رو ندادم. تلافی کردم؟ نمی‌دونم. در ناخودآگاه شاید. اما در خودآگاهم اینقدر غرق نگاه کردنش بودم که جایی برای تلافی نمونده بود. برای بار دوم لبخند زد. لبخندی تحویلش دادم. کمی بعدتر نم‌نم بارونی شروع شد. این دیگه از کجا اومد؟ داشت حواسم از چشماش پرت می‌شد که دیدم بغل دستش چتری داشت و اون رو باز کرد. چتر رو ازش گرفتم و نگه داشتم بالای سرمون. بعد کمی بارون تند تر شد. چتر برای دو نفر کوچیک بود. مجبور شدیم به هم نزدیک‌تر بشیم. وقتی شدیم دستش رو گذاشت رو زانوش. مثل آدمایی که مدیتیشن می‌کنند. دستش رو گرفتم. دست گرفتن یک طرفه نبود. نمی‌دونم اصلا میشه برای وقتی که دو نفر آدم دست همرو می‌گیرند این رو گفت یا نه، ولی گاهی پیش میاد که فقط یکی از طرفین دست اونیکی رو می‌گیره. اون یکی اکراه داره. نقش بازی می‌کنه. دوست نداره. هر چی. ما هر دو دست هم رو گرفتیم. ضربان قلبم داشت می رفت بالا. نمی‌دونم این رو فهمید یا نه. ولی هرچی بود شروع کرد چند تا نفس عمیق کشیدن. شاید اون بود که ضربانش بالا رفته بود. نمی‌دونم. من هم به تقلیدش چند تا نفس عمیق کشیدم. بارون بند اومد. چتر رو جمع کردم. هنوز داشتیم به چشم های هم نگاه می‌کردیم. چشم‌هام رو بستم و وقتی باز کردم دیدم هنوز اون دو تا چشم سبز داره توی چشم‌هام رو می‌کاوه. هیجانم بیشتر شد. دوباره بستم. دوباره باز کردم. هنوز نگام می‌کرد. چی هست تو چشم‌ها که وقتی نگاهت می‌کنند لذت می‌بری؟ حالا اون بست. در کسری از ثانیه تمام قدرتم رو جمع کردم تو چشمام. می‌خواستم وقتی چشماش رو باز میکنه با نگاهم برم تو چشماش. تلافی نبود. جبران نگاهش بود. قدردانی از چشم‌هاش بود. چتر رو که گذاشته بودم پایین دوتا دست هم رو گرفته بودیم. عیش کامل شده بود. باد می اومد. سرعتش که بیشتر شد موهاش توی هوا تکون خوردند. داشت می‌اومد جلوی چشماش که یکی از دستام رو ول کرد و موهاش رو یه دسته کرد و گذاشت پشت گوشش. باد ول کن نبود. دفعه بعدی که موهاش ریخت توی صورتش دستش رو ول کردم و بردم سمت موهاش. یک لحظه باور کردنش برای خودم هم سخت بود. یک چیزی توی دلم داشت تکون می‌خورد. گفتم نکنه بزنه زیر همه چی که این پسره چرا یهو اینقدر خودمونی شد؟ ولی ادامه دادم. خودمونی شده بودیم. موهاش رو که مرتب کردم. لبخند زد. و من هنوز بی‌وقفه به چشم‌هاش نگاه می‌کردم. و به چشم‌هام نگاه می‌کرد. دیگه لبخند نزدم. دیگه لبخند نزد. چند دقیقه‌ای مثل سنگ جلوی هم نشستیم. نه بادی بود. نه بارونی بود. نه لبخندی بود. نه چشم فرو بستنی بود. فقط نگاه بود. بعد چشم‌هاش رو بست. گفت «گراسیه». بعدش بغلم کرد. من هم بغلش کردم. همدیگر رو فشار دادیم. پا شدم. هیجی نگفتیم. حتی برنگشتم نگاهش کنم. رفتم. و هنوز چشم‌هاش توی چشم‌هام باقی مونده.

خیلی از مهاجرها دارند در دریا می میرند. هر روز و هر ساعت. خوشبخت هایشان که به خشکی می رسند پشت سیم های خاردار می مانند تا تکلیف «پرونده» شان مشخص شود. در چنین موقعیت بغرنجی تنها یک آرزو می توان داشت: اینکه قهرمانی در هیات یک نهنگ همه این آدم ها را ببلعد. همان که یونس پیامبر را بلعید. همان که پدر ژپتو را سالهای طولانی در دل خودش نگه داشت. همان نهنگ. همان که می شود در شکمش میز غذاخوری گذاشت. شمع روشن کرد و ماهی های دریا را کباب کرد و سورو ساتی راه انداخت. جایی که آورها می توانند در آن بخوابند تا دیگر وقتی که نئونازی ها می آیند که چادرهای شان را آتش بزنند کسی توی چادرها نباشد. آنقدر آن تو بمانند تا دنیا جای بهتری برای زندگی شده باشد. وقتی که سر و کله زدن های آدم های بیرون تمام شده باشد. وقتی که دیگر اسدِ دیلاق اینقدر راحت رو به دوربین دروغ نمی گوید. وقتی که عربستان و ترکیه از داعش و دوستان کشیده باشند بیرون. وقتی سردار عارف برگشته باشد به خانقاه و بی خیال عمق استراتژیک شده باشد. وقتی که شهرها برای آدم هایی که توی دل نهنگ مانده اند کمی امن شده باشد.

by Gunduz Aghayev

by Gunduz Aghayev

«الله اکبر» من

گاهی یک تجربه «مستقیم» و «بی واسطه» از یک آدم، یک برهه زمانی، یا یک «رویداد» چنان تاثیرگزار است که تا مدت‌های طولانی در ذهن باقی می‌ماند. تجربه‌ای که در برخوردهای غیرمسقیم یا شنیداری اثرش به مراتب کمتر است، به طوری که آنچه در خاطره انسان از «رویداد» باواسطه باقی می‌ماند چیزی جز هاله‌ای از واقعیت نیست و حتی با گذشت زمان تغییر می‌کند.

یوسفی اشکوری، احتمالا مثل خیلی‌های دیگر، به ویژه در غرب، از شنیدن «الله اکبر» حالت هیستریک و وحشت بهش دست‌می‌دهد. علت را همه می‌دانیم. این روزها «الله اکبر» اسم رمز شروع بسیاری از بزن و بکوب‌هایی است که مسلمانان یک پای آن قرار دارند.

اما «الله اکبر» برای من، خیلی از ما، به واسطه تجربه «بی‌واسطه» فریادزدن‌های خرداد ۸۸ هنوز اسم رمز روزهای تلاش برای آزادی است؛ فریاد علیه استبداد و تقلب.

sabz

دعوای* بین فدراسیون فوتبال و صداوسیما «می‌تواند» اتفاق پربرکتی برای فوتبال باشد، اگر فدراسیون این قدرت را داشته باشد که تا به‌سرانجام رسیدن ماجرا در مقابل صدا و سیما مقاومت کند و تلویزیون مجبور شود که همه یا بخشی از پول درخواستی باشگاه ها را بپردازد. و البته همه اینها در صورتی است که مثلا یک شبه‌حکم‌حکومتی کل بازی را برهم نزند. چرا این اتفاق پربرکت است؟ چون باعث کم شدن قدرت صداوسیمای انحصاری و افزایش قدرت باشگاه ها می شود. حالا ممکن است کسی بپرسد خب اصلا کجای این داستان مهم است؟ وقتی که منبع مالی بیشتر باشگاه ها خود دولت است و اصولا باشگاه خصوصی در فوتبال ایران وجود ندارد. توضیح می دهم.

در اقتصاد، هرچند بازار رقابت‌کامل دست نیافتنی است و تنها در تئوری وجود دارد، اما همین قدر که بتوان در طیف میان «بازار کامل رقابتی» و «انحصار کامل» به سمت رقابتی‌تر بودن بازار حرکت کرد، این خودش به معنی بهبود شرایط بازار است. اگر فوتبال را، با همه حواشی آن، یک بازار تصور کنیم که میلیاردها تومان گردش مالی دارد، در این صورت مجبور شدن صداوسیما به رعایت قوانین این بازار یک قدمِ رو به جلو است. این ایراد که باشگاه ها هم دولتی هستند و ساختار فدراسیون به شدت فاسد است البته ایراد موجهی است، اما ربطی به «این» کشمکش ندارد. اصولا در هر حرکت سیاسی آنچه مهم است به سرانجام رساندن یک «پروژه» مشخص است. البته ممکن است گفته شود که فساد و ناکارآیی مجموعه فوتبال به علت شکل شبکه‌ای آن است که هر کدام از اجزای آن بر دیگری اثر می گذارند و نمی توان به اصلاح یک بخش از آن خوش‌بین بود مادامی که کل سیستم اصلاح شود. حرف درستی است و اصولا یکی از موانع مبارزه با فساد و اصلاح ساختار همین درهم‌تنیدگی ارکان فاسدی است که در یک چرخه بیمار، باعث شیوع بیماری در همه اجزای سیستم می شود. اما یکی از راه های اصلاح چنین پدیده هایی تمرکز بر اصلاح یک هدف و حرکت به سمت نقطه بعدی است. در این مورد خاص، اگر نتیجه کشمکش این نهادها تصویب قوانین مربوط به حق پخش شود و از انحصار صداوسیما کاسته شود، همین یک «پیروزی» است و قدم های بعدی باید با نگاه به این پیروزی و اصلاح اجزای دیگر پی‌ریزی شود.

The-balance-of-power

هیچ نهاد قدرتمندی، چه در اقتصاد و چه در سیاست، دوست ندارد قدرت خودش را به رقیب واگذار کند. این اصل جهان‌شمول است و ربطی به فوتبال و ایران هم ندارد. برای گرفتن حق نباید منتظر کرامت و بزرگواری صاحب حق شد. به علاوه، در تاریخ مبارزاتی بسیاری از کشورها مبارزانِ حق و حقوقِ بیشتر لزوما آدم‌ها یا نهادهای پاک و پاکیزه‌ای نبوده‌اند. آنها به دنبال افزایش سود خودشان بودند و این راه جز از طریق مبارزه و کم کردن قدرت حریف به دست نمی آمد. باشگاه های فوتبال هم از این قاعده مستثنا نیستند و اگر قرار است نتیجه کشمکش‌های فوتبال و صداوسیما (که هر دو بسیار دولتی و جرئی از نظام سیاسی هستند) اصلاح یکی از قوانین انحصاری شود، باید از تنیجه آن استقبال کرد.

به عنوان یک نمونه، به انگلستان قرن ۱۶ و ۱۷ میلادی برگردیم. در آن زمان انحصار بیشتر کالاها و خدمات در دست شاه و عده ناچیزی از اطرافیان دربار و تجار بزرگ بود. با گسترش روزافزون تجارت دریایی و افزایش پولِ در گردش در این تجارت، گروهای مختلفی از تجار خواهان گرفتن امتیاز انحصاری بخشی از کالاها شدند و دربار هم در ازای دادن هر یک از این امتیازات و انحصارات به تجار بزرگ پول قابل توجهی از آنها می‌گرفت. اما در همین فعل و انفعالات، تجار برای حفاظت از منافع خود (که انحصاری هم بود) خواهان اصلاح قوانین در جهت حفظ حقوق مالکیت‌شان شدند. آنها به فکر حداکثر کردن پولشان بودند و در این راه پول های کلانی هم به پارلمان پرداخت کردند تا قوانین بیشتر سمت آنها را بگیرد. هرچند در ابتدا نتیجه این قوانین به نفع همان تجار بزرگ شد و چیزی از آن به مردم عادی نرسید، و هرچند در پروسه به کرسی نشستن حق مالکیت، فسادها و باندبازی های مختلفی صورت گرفت، اما نتیجه نهایی آن به نفع جامعه بود و سنگ بنایی شد برای اصلاحات بعدی در انگلستان.

 *برای آنها که نمی دانند، داستان از این قرار است: فدراسیون فوتبال به نمایندگی از باشگاه ها خواهان دریافت حق پخش از تلویزیون است. بحث یک قرون دو زار هم نیست؛ اختلافشان ۱۰۰ حدود میلیارد تومان است. بازار پخش فوتبال البته انحصاری است و همین باعث شده که تلویزیون زیر بار پرداخت پولِ درخواستی باشگاه ها نشود. در جواب، فدراسیون هم دو هفته ای است که اجازه ورود دوربین به استادیوم ها را نداده است و بازی ها پخش نمی شود و تهدید کرده است که تا وقتی پولش را نگیرد اجازه پخش بازی ها را نمی دهد.

در بحث های قبلی به اینجا رسیدیم که دنیای غرب به یکباره در دوره انقلاب صنعتی رشد خیره کننده ای داشت. همچنین در ابتدای بحث به این نتیجه رسیده بودیم که نوآوری و پیشرفت علمی لازمه رشد سریع است. در این قسمت به این می پردازیم که بر اساس نظریه های ۴ گانه رشد، کدام عامل باعث شد که نوآوری ها و اختراعات و اکتشافات در اروپای غربی و آمریکای شمالی اتفاق بیافتد.

انقلاب فرانسه

در اروپای غربی در قرن های ۱۷ و ۱۸ اصلاحات سیاسی گسترده ای صورت گرفت. ابتدا در قرن ۱۷ انقلاب شکوهمند انگلیس رخ داد که در پی آن قدرت مطلقه به شدت کاهش پیدا کرد و گروه های قدرتمند جامعه دارای نمایندگانی در قدرت شدند. ادامهٔ نوشته »

در بخش قبل مروری کردیم بر دو نظریه مهم (نظریه جغرافیا و نظریه فرهنگ) در رابطه با چرایی رشد کشورها و اینکه موانع رشد چه چیزهایی می تواند باشد. در این قسمت دو نظریه دیگر را معرفی می کنیم.

نظریه جهل: این نظریه بیشتر بر این تاکید دارد که مشکل کشورهای فقیر در جهل و ضعف آنهاست در اداره امور جامعه. صرفنظر از موقعیت جغرافیایی و فرهنگ هر کشوری، آنچه اهمیت بالاتری دارد عبارت است از تصمیم گیرندگان اقتصادی با سوادتر و نیروی کار کارآمادتر. بر این اساس هرچقدر کشوری دستورات علمی اقتصادی را بهتر و دقیق تر اجرا کند شانس بیشتری برای رشد دارد؛ هرچقدر در استفاده از تکنولوژی، از نیروی کار ماهرتری استفاده کند قدم های بلندتری به سمت شکوفایی بر می دارد. این نظریه برای کشورهای فقیر کمی دلگرم کننده است چرا که راهی جلوی پای آنها می گذارد که می توانند در مدت کوتاهی به رشد بالایی برسند. کافی است بهترین اقتصاددانان را بر سر کار گذاشت و جدیدترین تکنولوژی ها را از دنیای پیشرفته وارد کرد. مشکل حل است؟‌ ادامهٔ نوشته »

بی عنوان

حجاب ویترین نظام است؛ اس و اساس هویتِ حکومت اسلامی. شاید به همین دلیل است که طی سال‌های بعد از انقلاب این همه کشمکش بین مردم و حکومت بر سر آن درگرفته و حکومت هم ول‌کن ماجرا نیست. اگر فلسفه وجودی یک حکومت دینی را اجرای قوانین الهی تصور کنیم، شاید هیچ عاملی یارای برابری با حجاب را نداشته باشد؛ مهمتر از باقی واجبات، از نماز و روزه و حج گرفته، تا خمس و زکات؛ و بالتبع بی حجابی هم قبیح تر از باقی محرمات، از فساد مالی و رشوه و ربا، تا الکل و خوک و افیون. به یک دلیل ساده: هر آنچه در خانه و دور از خیابان صورت گیرد، هرچند دل مومنان را به درد آورد، اما قابل چشم‌پوشی است و شامل بزرگواری متولیان دین و مشمول لا اکراه فی الدین. اما هر آنچه جلوی چشم بیاید و ظاهر اسلامی حکومت را به هم بریزد، برخورد با آن ردخور ندارد. چرا که می تواند همان فلسفه وجودی حکومت اسلامی را زیر سوال ببرد.
کاری ندارم که آن چند دیوانه‌ای که اسید به دست دنبال بدحجابان می گردند خودجوش بوده اند یا دیگرجوش؛ زنجیره‌ای بوده اند یا زنجیری. در مقیاسی بالاتر چنین دیوانه‌هایی در همه جای دنیا پیدا می شوند، بهانه‌شان هم می‌تواند مثل اینجا، یا متفاوت باشد. اما سوال اینجاست: در جامعه‌ای که عاشق‌پیشگانش هم گاهی در برابر جواب «نه» اسیدپاش می‌شوند، و اسیدپاشی جزئی از خرده‌فرهنگ غیرتی‌بازی و ناموس‌پرستی آن است، این همه حرف های عجیب و غریب متولیان دین درباره حجاب، و این همه انواع تهدید کردن‌ها و دری‌وری گفتن‌ها به بدحجابان، نمی تواند حتی روی قشر «کوچکی» از چنین جامعه ای اثرگذار باشد؟ از آن مهم‌تر، وقتی قانون چنان دوپهلو است که سهمی هم برای «احساس وظیفه» قائل می‌شود و راه را برای برخورد فیزیکی و نهی‌ازمنکر باز می‌گذارد، نمی توان انتظار داشت که مسببان چنین واقعه‌ای بی‌احساس ترس از عاقبت کارشان، آماده برخورد با منکر در جامعه باشند؟

در مطالب قبلی به اینجا رسیدیم که از قرن ۱۸ به بعد، و مشخصا، بعد از وقوع انقلاب صنعتی در اروپا بود که اوضاع جهان دگرگون شد. اما سوال اینجاست که چرا اروپای غربی مبدا این تحولات بود و نه مثلا خاورمیانه؟ چرا آمریکای شمالی رشد کرد و آمریکای جنوبی خیر؟ برای پاسخ با این سوال ها اجازه دهید ابتدا مروری بکنیم بر نظریه هایی که به دلایل رشد کشورها می پردازد. با مرور این نظریه ها شاید راحت تر بتوان به اروپای دوران انقلاب صنعتی برگشت.

نظریه جغرافیا: این نظریه می گوید مهمترین علت تفاوت در ثروت کشورهای مختلف موقعیت جغرافیایی آنهاست. به طور مشخص، کشورهایی که در نواحی آب و هوایی معتدل هستند (اروپا) و آنهایی که به آب های آزاد دسترسی دارند (ژاپن) از موقعیت بهتری برای رشد برخوردارند. و در روی دیگر سکه؛ آنهایی که در آب و هوای خشک یا استوایی قرار دارند، همچنین آنهایی که دسترسی به آبهای آزاد ندارند، شانسی برای رشد ندارند. بر این اساس بسیاری از کشورهای آفریقایی و خاورمیانه وجوب شرقی آسیا و کشورهایی که در نواحی استوایی قرار دارند راه سختی برای پیشرفت دارند. دلایل مدافعین این نظریه به صورت خیلی خلاصه چنین است: کشاورزی در آب و هوای معتدل آسانتر است. بیماری ها در آب و هوای استوایی رشد سریعتر و مهلک تری دارد. دسترسی به آبهای آزاد باعث افزایش تجارت و داد و ستد با خارج می شود. به عنوان یک نمونه منطقه کردستان در خاورمیانه را درنظر بگیرید که دسترسی به آبهای آزاد ندارد. این ناحیه هیچ وقت یک کشور مستقل نشد. دلایل بسیار است. اما از دید اقتصادی شاید بتوان اینطور داستان را دید که این کشور (فرضی) همیشه باید چشم انتظار همسایه ها باشد چون در غیر اینصورت راهی به دنیای خارج نخواهد داشت. ادامهٔ نوشته »

Newton
در مطالب قبلی به اینجا رسیده بودیم که دنیا در قرن ۱۸ شروع به رشد کرد. در این پست به سوال جواب میدیم که چرا نقطه شروع این رشد قرن ۱۸ بود و نه زودتر؟ چرا انقلاب صنعتی در این سال ها رخ داد؟ آیا قبل از اون، علم و دانش به درجه ای از پیشرفت نرسیده بودند که جوامع رو به رشد صنعتی برسونند؟ چرا! رسیده بودند. اتفاقا جریان علم و دانش خیلی زودتر از اینها شروع شده بودند، اما این روندی بود که « باید» طی میشد و اتفاقی بود که زودتر از آن امکانش مهیا نبود. بیاید یک پله به عقب تر برگردیم: دوره نوزایی. بعد از سالهای سیاه قرون وسطی که جنگ و فقر و بدبختی اروپا رو در برگرفته بود، دوره نوزایی یا رنسانس شروع شد. ابتدا در ایتالیا و سپس در همه جای اروپا. فرهنگ و هنر در این دوره جهشی فوق العاده داشت. ادامهٔ نوشته »

پیش از پرداختن به چرایی وقوع انقلاب صنعتی در قرن نوزده اجازه دهید باز هم کمی به علم اقتصاد برگردیم. همانطور که گفته شد، تا سالهای دراز تلقی اقتصاددان ها از ارکان اصلی تابع تولید شامل نیروی کار و سرمایه بود. اما سوالی که پیش می آمد این بود که اگر واقعا می توان با افزایش سرمایه و نیروی کار به تولید بیشتری دست یافت، چرا همه کشورها این کار را نمی کنند؟ مخصوصا در اواخر قرن نوزده و قرن بیست که هم امکان مهاجرت نیروی کار وجود داشت و هم کشورها قادر به گرفتن وام های بلند مدت و استفاده از منابع کشورهای دیگر بودند. مشکل سرمایه و انباشت آن، از گذر از اقتصاد بسته به اقتصاد باز شدنی باید باشد. پس مشکل از کجاست؟ یک مشکل، نرخ بهره ای است که برای گرفتن وام از کشورهای خارجی وجود دارد. این جواب قانع کننده ای است، اما کافی نیست. کشورهای زیادی وجود دارند که وام های با نرخ بهره پایین به کشورهای دیگر می دهند، چه حالا و چه در گذشته. ادامهٔ نوشته »

درمطلب قبل به این اشاره شد که نرخ رشد اقتصادی در بیشتر جاهای دنیا تا قبل از قرن نوزده تقریبا برابر بود و از آن موقع به بعد بود که دنیای غرب گوی سبقت را از جاهای دیگر دنیا ربود و با سرعتی خیره کننده به رشد بالای اقتصادی دست یافت. برای پاسخ به چرایی این پدیده اجازه دهید کمی وارد جزئیات علم اقتصاد شویم. البته بدون وارد شدن به مباحث تخصصی. در اقتصاد ادامهٔ نوشته »

برای آدمی که در کشوری فقیر زندگی می کند، معمولا سوال های بی شماری پدید می آید در مورد چرایی فقیر بودن کشورش در مقابل کشورهای ثروتمند. همین آدم وقتی که به هر علت به یکی از همان کشورهای ثروتمند سفر می کند، این سوال برایش از اهمیت بیشتری برخوردار میشود. سوال های بی جوابی که گاها آزاردهنده هم می شود: ‌این همه تفاوت از کجاست؟ چرا مردم کشور من در فقر و فلاکت به سر می برند و اینجا آدمها غرق در نعمتند؟ از کی اینطور شد؟ چی شد که اینطور شد؟ و از این قبیل. اینها البته سوالاتی پیش پا افتاده نیست. سال هاست که شبیه همین سوالات نه تنها ذهن آدم های دنیای فقیرتر را به خود مشغول کرده، بلکه یکی از پایه ای ترین و در عین حال چالش برانگیز ترین سوالات علم اقتصاد هم هست. در مورد ادامهٔ نوشته »